آهوی رمیده
تنها دوستش ،جوانی همسن و سال خودش بود. متوجه شده بودیم که شبها بسترش را ترک می کند و ساعتها در سیاهی شب گم می شود . کنجکاو شدیم . شبی مراقبش بودیم ، وقتی دید همه خوابند ، آهسته سنگر را ترک کرد ، وضو ساخت و قرارگاه را در سکوت پشت سر گذاشت ، و بعد چون آهوی رمیده ای در میان کوه آن قدر دوید تا به مامن مورد نظرش رسید . از دور او را می پاییدیم .
به نماز ایستاد و صدایش به مناجات بلند شد. آن چنان غرق در عوالم روحانی خود شده بود و زیبا با خدا حرف می زد « یا نور یا قدوس » که احساس کردیم ریگهای بیابان نیز با او هم صدا شده اند و به تسبیح مشغولند و ما که در کمین عارف نوجوانمان بودیم ، به سختی گریستیم .
حالى براى نماز (شهید عبد الحسین برونسى)
یک ساعتى مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد، آمدیم گردان . قبل از جلسه همه رفته بودیم شناسایى. عبدالحسین طرف شیر آب رفت و وضو گرفت ، بیشتر فشار کار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر، اما بعد از این که وضو گرفت شروع به خواندن نماز کرد.
ما همه به سنگر رفتیم تا بخوابیم ، فکر نمىکردیم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند. اذان صبح همه را براى نماز بیدار کرد. «بلند شین نمازه»، بلند شدیم ، پلک هایمان را به هم مالیدیم ، چند لحظه طول کشید، صورتش را نگاه کردم ، مثل همیشه مىخندید، انگار دیشب هم نماز باحالى خوانده بود.
لقاء محبوب (شهید مجید مقدادى)
زیر چشمانش گود افتاده بود و مادر، نگران به صورت جوانش مىنگریست دست هاى مجید بىحال روى پتوى سبز رنگ بیمارستان افتاده بود. زلف پریشانش بوى همه جا را مىداد بوى باروت ، بوى حماسه ، نگاهى معصومانه و آرام به مادر مىکرد با اشاره آب خواست براى وضو، مادر رفت . و بعد از دقایقى برگشت ، ظرفى آب آورد، با کمک مادر وضو گرفت ، مادر براى بردن ظرف آب از اتاق خارج شد، وقتى د وباره برگشت مجید صورتش خیس وضو بود و در میان پتوى سبزبیمارستان شهادتین را گفت و به لقاء محبوب رسید.
تعقیب شبانه
مدتها بود متوجه غیبت هاى نیمه شب مهدى شده بودم . شبى دوستم را بیدار کردم و گفتم : صبورى رفت ، پاشو بریم ببینیم کجا می ره. خواب آلود گفت : تو چکار دارى، بگیر بخواب . پتو را به سرش کشید و خوابید. بلند شدم و پاورچین مسیر حرکت مهدى را گرفتم و رفتم ، از دور مىپاییدمش ، رفت توى نخلستان ها و زیر درختى به نماز ایستاد، لحظه اى بعد صداى گریه و ناله اش بلند شد، برگشتم ، شب بعد و شب هاى بعد هر چه انتظار کشیدم ، مهدى نرفت ، بالاخره کنجکاوى امانم را برید گفتم : مهدى چرا سر پستت نمىروى؟ اخمى کرد و گفت : « تو اگر مىخواستى من سر پستم بروم آنجا را اشغال نمىکردى».
شرمنده سر به زیر انداختم . یک سؤال در ذهنم شکل گرفت ، چطور فهمیده بود؟
موقعیتی برای نماز (شهید عطاءا... اکبرى)
در هر وضع و موقعیت که قرار مىگرفت ، سعى مىکرد خودش را به نماز جماعت برساند. عطاءا... پس از مدرسه به مغازه مىرفت و به پدرش کمک مىکرد، زمانى که نزدیک اذان مىشد سریعا مىگفت :
حاجى! مغازه را ببند، برویم مسجد که به نماز جماعت برسیم . وقتى پدر به او مىگفت : قدرى صبر کن حالا مىرویم . مىگفت : فایده ندارد، الان شیطان است که با این حرف من و شما را گول مىزند. بیایید زودتر برویم به مسجد، قول مىدهم بعد از نماز هر کارى داشته باشید انجام دهم .
جماعت چهارنفرى
یک روز در جزیره ى مجنون مشغول نماز جماعت بودیم . (به علت آتش سنکین دشمن معمولا نماز جماعت خوانده نمىشد، ولى یک روز ما یک نماز چهار نفرى خواندیم ).
در رکعت دوم هواپیماهاى دشمن کنار خاکریز ما را با موشک زد و مقدار زیادى خاک و لجن به روى بچه ها پاشید و نماز هم از جماعت خود خارج و شکسته شد. ولى ما دوباره نماز جماعت برقرار کردیم و این بار موفق شدیم که نماز را تمام کنیم و از این بابت خد را شکر کردیم .
ریسمان الهی (شهید مسعود طاهری)
بهمن ماه سال 1360همراه 20نفر از دوستان رفتیم «چزابه» ، آنجا ما به سنگرسازى مشغول بودیم ، چرا که احتمال حمله ى عراقىها بسیار زیاد بود.
در میان ما برادر معلمى بود به نام ((مسعود طاهرى))، وى داراى روحیه اى بسیار عالى بود. صورتى نورانى و اخلاقى حسنه داشت و همیشه در حال نماز و عبادت بود. یک روز به شوخى به او گفتم :
((آقا مسعود! این قدر نماز و دعا مىخوانى، نکنه مىخواهى خدا یک طناب برات بندازه پایین و تو را بکشه بالا پیش خودش)).
ایشان با آن حالت معنوى خودش جواب داد:
((ما کجا، خدا کجا؟ عاشقى باید دو طرفه باشه . یه دست و پامىزنیم ، شاید خدا دلش رحم بیاد و دست ما رو هم بگیره)).
یک روز بعد از نماز مغرب و عشا، قرار شد که در سنگرها نگهبانى بدهم . من و مسعود با هم از ساعت 12 تا 2بامداد در یک سنگر نگهبان بودیم . ناگهان مسعود از من حلالیت خواست و کفت : «فرد شهید مىشوم ». و به دنبال حرف خود گفت :«فردا اول تیر به قلب من مىخورد و بعد از چند قدم تیرى به سرم اصابت مىکند و آن ریسمانى را که مىگفتى شاید خدا از روى رحمتش برایم بیندازد». فردا همانطور شد، در جلو چشمانم دو تیر، یکى به قلب و یکی هم به سرش اصابت کرد و چند ماهى هم جنازه اش در چزابه (همانجایى که نماز مىخواند) ماند تا بعدا او را آوردند.
من باورم نمىشد که رابطه ى ایشان با خدا، آنقدر نزدیک شده باشد که به برکت آن نمازها و ارتباط ها، از نحوه ى شهادتش هم با خبر شده باشد.
قرآن قبل از نماز
در منطقه ى گیلانغرب ، منطقه اى بود به نام تنکاب . نوجوان بسیار مؤمن و با صفایى آنجا بود که خیلى اهل تهجد و نماز شب بود و همچنین نسبت به رعایت حقوق نیروها و مراعات آن ، گذشت ، ایثار و فداکارى نسبت به آنها تلاش فراوان داشت . یکى از خصوصیات این نوجوان این بود که وقتى براى نماز شب بیدار مىشد دلش مىخواست دیگر رزمندگان را هم بیدار کند تا از این فیض بهره ببرند، او شیوه ى خوبى را براى این کار انتخاب کرده بود. در نیمه ى شب ، نزدیک اذان صبح گوشه اى از سنگر مىنشست و شروع مىکرد به تلاوت آیات قرآن کریم با صداى زیبا و آهسته . از آنجا که نزدیک اذان و وقت نماز بود و علاوه بر آن صداى دلنشینى هم داشت برادران دیگر هیچ اعتراضى نمىکردند و با کمال میل از خواب برمىخاستند و نماز شب مىخواندند.
نماز شهادت (شهید حسن نقشه چى)
عملیات بدر بود، با یک فروند هلىکوپتر« شنوک » به جزیره ى مجنون رفتیم خیلى سریع و ضربتى، خمپاره اندازهاى 120 را مستقر کرده و از صبح تا حوالى غروب زیر شدیدترین آتش دشمن و با هدایت دیده بان ، روى تانکها و نفرات دشمن گلوله ریختیم . نزدیک غروب ، دشمن عقب نشینى کرد. برادر «حسن نقشه چى» در نزدیکى من ، داخل گودالى نشست و شروع به خواندن قرآن کرد. زیر چشمى او را مىدیدم . مثل ابر بهارى اشک مىریخت ، حال و هوایى خاص ، و صورتى بسیار نورانى داشت . در حال گفتن اذان مغرب بودم . که حسن داخل سنگر رفت ، تکبیر نماز را گفت و رکعت اول را به پایان رسانید. گلوله اى در دو مترى ما به زمین خورد، از میان دود و باروت یکى از بچه ها مرا صدا کرد در حالى که موج مرا گرفته بود به سرعت خود را به داخل سنگر رساندم ، بدن حسن کاملا سالم و گرم بود، فقط ترکش رندى به قلب او اصابت کرده بود. صورتى نیکو و نورانى داشت بوسه اى از سر حسرت به او زده و به حال او غبطه خوردم . آمبولانس آمد و او را از پیش ما برد، ولى یادش براى همیشه در دلها باقی ماند.
نماز صبح در میدان مین
در عملیات رمضان در یک روز گرم و آفتابى در منطقه ى جنوب و اطراف پاسکاه زید، ساعت 21، دستور عملیات و پیشروى داده شد، همه ى رزمندگان ، با تکاپوى زیاد، مشغول انجام وظایف خود بودند و فقط به پیشروى در عمق محورهاى عملیات مىاندیشیدند.
میادین مین ، به سرعت پاکسازى مىشد. حمل مهمات و تغذیه با احتیاط غیر قابل وصفى با چراغ هاى خاموش و زیرمنورهاى دشمن صورت مىگرفت . ساعاتى از نیمه شب گذشته بود که به پشت یک میدان مین عجیب و غریب رسیدیم ، برادران تخریب توانسته بودند بخشى از آن را براى عبور خودرو و رزمندگان ، پاکسازى و نوارکشى کنند. ما هم که در یک آمبولانس بودیم ، مجبور بودیم با احتیاط کامل و با آهستگى عبور کنیم . یکى از رزمندگان در جلوى ماشین پیاده حرکت مىکرد و مسیر را نشان مىداد. چرخ سمت راست بر اثر برخورد با مین ضد نفر، ترکید و خودرو متوقف شد.
هر لحظه امکان داشت خمپاره اى بر روى ماشین ما فرود بیاید و به همین دلیل وحشت کرده بودیم .
به دلیل کم عرض بودن جاده ، امکان جک زدن نیز نبود. چند دقیقه اى نگذشته بود که در تاریکى صداى ضعیف موتورسیکلتى به گوش ما رسید. هنگامى که به ما رسیدند، بلافاصله مشغول مین یابى در محل و تعویض چرخ خودرو شدند.
در همین حال دیدیم که یک نفر از آنها مشغول جهت یابى است و با قطب نما دنبال قبله مىگردد. «وقت نماز صبح شده بود». چگونه مىشد در زیر آن آتش گلوله ها، جاى امنى براى نماز پیدا کرد؟!
امکان تجدید وضو نبود. آن دو تخریبچى در انتهاى نماز خود بودند و عملشان همه ى بینندگان را به شوق معنوى وا مىداشت . من هم با تمام وجود خاکى خود، در مقابل خداوند ایستادم . زیر منورها و تیرهاى رسام ، صداى خودم را نمىشنیدم . نماز را سلام دادم . رو به قبله ایستادم تا به حضرت امام حسین (ع ) عرض ادب کنم که موج انفجار مرا زمین گیر کرد. نماز صبح در میدان مین ، در کنار چند مجروح به همراه آماج گلوله هاى دشمن عجب حال و هوایى داشت که هنوز بعد از21سال غبطه لحظه اى از آن را مىخورم .
خون و آب
شب عملیات رمضان نزدیکىهاى پاسکاه زید بودیم . عملیات حدود بیست کیلومتر پیاده روى داشت . باید براى نماز از قبل وضو مىداشتیم چرا که شاید مجبور مىشدیم نماز را در حال حرکت بخوانیم .
خمپاره اى نزدیک مان منفجر شد. همه در حال وضو گرفتن بودیم . ترکشى خورد به سر یکی از بچه ها که داشت مسح سر می کشید با خونسردی و لبخندی بر لب . خون از سرش جوشید و با آب وضوی صورتش آمیخت . اما خنده هنوز روی صورتش بود .
توکل بر خدا
یک برادر وظیفه داشتم که خیلى به نماز مقید نبود و مخصوصا مواقعى که وضعیت قرمز و خطرناک مىشد، به طور کامل از نماز خواندن خوددارى مىکرد. احتمالا عامل اصلى آن ترس بود و مىخواست بیشتر با بقیه نیروها باشد. یک شب در یک کانال بودیم تا این که آتش بسیار سنگینى از طرف دشمن ریخته شد. تا نزدیکىهاى صبح مشغول نبرد بودیم و در گرما گرم جنگ صداى اذان پخش شد. کانال ما به نمازخانه بسیار نزدیک بود. من به همراه چند نفر دیگر نماز خواندیم . تا سرانجام اغلب نیروهایى که آن جا بودند نماز را در نمازخانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و وقتى دید که این نیروها چه طور تا صبح مبارزه کرده اند و هنگام اذان به نمازخانه مىروند گفت : ((من واقعا تعجب مىکنم که با این همه ترکش و خمپاره حتى یک نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسیب ندیدید.ا))
با مشاهده ى این صحنه ها و درک این مطلب که نماز خواندن با توکل بر خدا هیچ خطرى ندارد، کم کم به جمع نمازگزان پیوست واز انسان های، مقید نسبت به نماز شد.
کار عارفانه (شهید احمد رضایى)
در منطقه ى عمومى مهران ، در مکانى مستقر بودیم که در نزدیکى ما خانه هاى خالى و قدیمى وجود داشت . به علت گرماى هوا، در بیرون ساختمان ها و چادرهایمان مىخوابیدیم و گاهى هم بر روى پشت بام شب را به صبح مىرساندیم . شب ها شهید احمد رضایى با مشقت بسیار، مسافت زیادى را طى مىکرد تا به وضوخانه برسد و بعد از وضو مىرفت و در آن ساختمان هاى متروکه مشغول نماز مىشد. چون محل پرتى بود و بدون جلب توجه به هیچ مسأله اى و هیچ فردى مخلصانه عبادت مىکرد.
یک شب رفتیم رزم شبانه و از اواسط شب تا حدود ساعت سه صبح مشغول راهپیمایى و تمرین بودیم . ولى بعد از بازکشت هم این شهید گرامى نماز شب را ترک نکرد و نه تنها نماز شب خواند، بلکه تا صبح بیدار بود و بعد از این همه سختى در ساعت شش و پانزده دقیقه خوابید.
مکان مخصوص عبادت
یک روحانى در گروهان ما بود. او همیشه اصرار داشت در یک نقطه ى خاص عبادت کند و به همین دلیل گوشه اى را انتخاب کرده بود و در آن جا نماز مىخواند و قرآن تلاوت مىکرد.
یکى از دوستان مىگفت یک شب به او گفتم : ((چرا شما همیشه همین جا نماز مىخوانید و در همین مکان مىمانید؟!)) او قرآن را با احترام بست و با تبسمى ملیح پاسخ مرا داد. من چند قدمى از او دور شدم و بعد از چند لحظه خمپاره اى دقیقا در آن محل خورد و او در محل نیایش و تلاوت قرآن خود به شهادت رسید!
شاید او مىدانسته که این مکان محل عروج اوست که آن قدر مقید به عبادت در آن محل بود.
اعتراض نابجا (شهید اکبر آمبرین)
یک روز شهید «شیخ اکبر آمبرین » در مسجد جامع خرمشهر مشغول نماز بود. خمپاره اى به نزدیکى ما اصابت کرد، ولى او به نمازش ادامه داد!
بعد از نماز وقتى به او اعتراض کردیم که چرا نمازت را قطع نکردى و نشکستى، گفت « اصلا من متوجه نشدم که خمپاره اى در این نزدیکىها فرود آمده است !
یادمان شهیدان
نیمه های شب بود که از سنگر کمین برمی گشتیم . از پشت یکی از خاکریزها صدای ناله پرسوزی شنیدیم.طاقت نیاوردیم ، رفتیم نزدیکتر، در تاریکی شب با خدای خودشان راز و نیاز می کردند .
چشم ، چشم را نمی دید . نزدیکتر شدیم . به حالت سجده بودند و شور و حال عجیبی داشتند . متوجه حضور ما نشدند . بی اختیار پشت سرشان زانو زدیم و با ناله محزونشان همنوا شدیم .کارشان که تمام شد متوجه ما شدند.
پرسیدیم :« چرا این همه راه طولانی را پیاده آمده و این گوشه بیابان نشسته اید و راز و نیاز می کنید ؟!»
گفتند :« اینجا سال گذشته سنگرمان بود . خمپاره ای آمد و خرابش کرد . چند نفر از بهترین دوستانمان همین جا شهید شدند. ما نیز به یاد آنها اینجا جمع شده ایم .»
چادر نماز
قبل از عملیات خیبر در گردان زرهى در جبهه حضور داشتم . واحد تبلیغات ما دو تا چادر تهیه کرده بود و آن را به نام مسجد امام حسین (ع ) مىشاختیم .
قرار شد اول ، حفاظت دو چادر را تأمین کنیم و بعد آن جا نماز جماعت برپا کنیم . تقریبا اندازه ى قد یک انسان دور تا دور چادرها را کیسه چیدیم تا از ترکش در امان باشد.
یک روز در حال خواندن نماز ظهر بودیم که هواپیماى دشمن وارد منطقه ى ما شد و صداى پدافندهاى خودى فضا را پرکرد، ولى ما نماز را ادامه دادیم . بعد از چند لحظه بمباران خوشه اى آغاز شد و تعدادى از آنها هم در نزدیک چادر ما فرود آمد ولى هیچ کس نماز را ترک نکرد! بعد ازنماز که چادر را بررسى کردیم ، دیدیم حتى چند جاى چادر هم سوراخ شده، ولى نمازگزاران آسیبى ندیده اند.
نماز جماعت یا نماز شب (عملیات محرم )
سال 1361 قبل از عملیات محرم بود که رزمندگان خود را براى عملیات آماده مىکردند. من نیز در تیپ 17 على بن ابیطالب (ع ) بودم . در آن روزها در کارخانه ى «سپنتا» مستقر شده بودیم . رزمنده ها در محوطه کارخانه چادر زده بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت که معمولا نماز جماعت در داخل آن برگزار مىشد.
گاهى وقتها بعد از نیمه هاى شب که از خواب بیدار مىشدى، وقتى نگاهت به داخل سالن مىافتاد، ابتدا فکر مىکردى نماز جماعت داخل سالن برگزار مىشود، اما بعدا به خود مىآمدى که اکنون وقت هیچ کدام از نمازهاى یومیه نیست . بلکه همه در حال نماز شب هستد! به هر قسمت سالن که چشمت مىافتاد شاهد راز و نیاز بسیجیان و رزمندگانى بودى که غرق در معشوق خویش بودند. آیا آنها از خداى خود مقام و موقعیت مىخواستند؟ آیا دنبال مال دنیا بودند؟ آیا...؟!
آنها طورى راز و نیاز مىکردند که گویى عزیزترین شخص خود را از دست داده اند. اما همین عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرامى رسید ، شبانگاه ، بر قلب دشمن می زدند و با قدرت ، ایمان ، دشمن را به زانو درمىآوردند.
این قدرت و انگیزه چیزى نبود، مگر اثرات همان مناجات هاى شبانه و همان رابطه ى بین عبد و معبود.
مناجات تا اذان صبح (شهید سیداصغر توفیقى)
شهید توفیقى یکى از بچه هاى باصفا و قدیمى جبهه ، مسئول مخابران گردان حمزه بود. چند روز قبل ازعملیات والفجر هشت ، رزم شبانه داشتیم . رزم خیلى سنگینى بود. بعد از یک سرى بد و بایست ها و ستون کشی ها، بچه ها را روانه چادرهایشان کردند. بعد از اینکه بچه ها خوابیدند، بعد مدتى نیروها را از چادرها بیرون کشیدند.
این دفعه ، بچه ها را کلى راه بردند. فشار سنگینى وارد کردند، تا نیروها براى عملیات آماده باشند. وقتى داشتیم به سمت چادرها برمىگشتیم ، دیدم «سیداصغر» مسیرش را عوض کرد و ستون را سپرد دست یکى از بچه ها. آن موقع توجهى به این قضیه نکردم . موقع اذان صبح که آمدم براى نماز، «سید اصغر» را دیدم که هنوز داشت مناجات می کرد .
با آن همه پیاده روى و ستون کشى شب قبل که رمق بچه ها را گرفته بود، اما نماز شبش ترک نشده بود و تا اذان صبح با خداى خودش راز و نیاز کرده بود.
نماز بر روی تانک !
در عملیات فتح المبین بود که ما به عنوان نیروى تأمین جهت جلوگیرى از دور خوردن ، توسط نیروهاى دشمن در حال خدمت بودیم . عملیات تا ظهر ادامه داشت . ما در عقب تانک بودیم . چون فرصت نداشتیم و موقعیت هم طورى نبود که بتوان نماز را در روى زمین خواند، با همان خاکى که بر روى سطح بیرونى جمع شده بود تیمم کردیم و مشغول نماز شدیم .
پوتین ، کلاه خود، و تجهیزات همراهمان بود. هم چنان تانک هم در حال حرکت بود و حتى گاهى شلیک مىکرد، و در بعضى موارد به ناچار در جاده مىپیچید. من با زحمت و مشقت فراوان ، جهت قبله را حفظ مىکردم و مواظب بودم رویم از قبله برنگردد. به هر حال آن روز، نماز را بر روى تانک در حال آتش ریختن و حرکت خواندیم .
توفیق عبادت
چند شبى بود که نیمه هاى شب از خواب بیدار مىشدم ، ولى حال این را که برخیزم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفیق نداشتم . کوهستانى بودن منطقه ، و این که روى زمین برف نشسته بود و فاصله ى زیاد آبا با ما، سرما و ترس نیز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.
یک روز یکى از رزمنده هاى خیلى با حال را دیدم و قضیه محروم شدن از فیض نماز شب را به او گفتم . او گفت : «تو باید دو کار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان شوى. اول این که نمازهاى واجب رادر اول وقت به جا آورى و دوم این که از خدا توفیق بخواهى ».
دوبار نماز صبح ! (شهید پرهازى)
این خاطره مربوط مىشود به خرداد ماه سال 1360، در آن ایام به همراه دو نفر دیگراز برادران به عنوان مسئولان دسته هاى یک گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بودیم . محل استقرار ما «شهرک دارخوین » بود. در واقع این محل ، مقرى بود جهت استراحت و تجهیز نیروها.
به طور کلى در بین نیروها، همیشه افراد شوخ طبع وجود داشتند که اتفاقا یکى از این فرماندهان دسته ها، داراى همین ویژگى و روحیه بسیار خوب بود. اسم کوچکش را به خاطر ندارم ، شهید «پرهازى» در بسیارى مواقع دیده مىشد که با دیگر رزمنده ها یک جا جمعند و مشغول صحبت هستند. اغلب صحبت هایشان با خنده نیز همراه بود.
یک روز صبح، تازه صداى اذان به گوش می رسید که من از خواب بیدارشدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى دسته ى شهید «پرهازى » تا آنها را براى نماز بیدار کنم . تعدادى را صدا کردم و عده اى هم خودشان بیدار شده بودند و یا این که با این سر و صدا از خواب بیدار شدند. از قیافه هایشان معلوم بود که سئوالى دارند، و در واقع همه متعجب بودند. بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند که ما یک بار نماز صبح خوانده ایم ، که البته خودشان فهمیدند چه خبر است .
بله شهیدبزرگوار «پرهازی» نزدیک ساعت 2 بامداد، بچه ها را براى نماز صبح بیدار کرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو رکعت نماز صبح خوانده و خوابیده بودند.
ولی چاره اى نبود. همگى بلافاصله بیدارشدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شد ند.
نماز و فرماندهى (شهید مهدى زین الدین)
شهید زین الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت مىداد، ایشان در هر وضعیت و در هر منطقه اى که بود به محض رسیدن وقت نماز، براى اداى فرضیه نماز مهیا مىشد.
در منطقه سرد شت تردد داشتیم ، در حالى که جاده ها و محورها از لحاظ امنیتى تضمینى نداشت و از جهت فعالیت گروهک هاى ضد انقلاب بسیار آلوده بود. موقع نماز شد، ایشان در همین اوضاى سریع ماشین را نگه داشت و کنار جاده به نماز ایستاد.
پس از شهادتش ، یکى از برادران در عالم رؤیا او را دید که مشغول زیارت خانه ى خداست ، وعده اى هم دنبالش بودند، پرسیده بود: «شما اینجا چه کاره اید؟!» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاى اول وقتى که خوانده ام ، در اینجا فرماندهى اینها را به من واگذار کرده اند ».
مسلمان شدن شهید زرتشتى
یکى از دوستان مىگفت : در اردوگاهى که به سر مىبردند آزاده اى زرتشتى بود که همیشه در حرکت ها و اعتراضات مختلف ایشان را همراهى مىکرد وى مىگفت : یک روز صبح مىخواستیم نماز بخوانیم دیدیم که او هم به صف نمازگزاران پیوست ! تعجب کردیم و از او علت را جویا شدیم .
گفت :« دیشب خواب دیدم حضرت امام (ره) به خانه ما آمدند و کنار دیگر افراد خانواده نشستند پس از مدتى فرمودند بلند شو نماز بخوان ! نگاهى به پدر و دیگر افراد خانواده کردم که چه کنم یا چطور جواب حضرت امام (ره) را بدهم ؟!
در همین هنگام ناگهان پدرم گفت : بلند شو پسرم اطاعت از فرمایش حضرت امام واجب است . بعد از آن پدرم نیز به همراه حضرت امام بلند شد و جهت گرفتن وضو کنار حوض رفت . وقتى از خواب برخواستم این موضوع را با برادر روحانى اردوگاه در میان گذاشتم ایشان به من پیشنهاد کردند که مسلمان شوم و من هم امروز شهادتین را خوانده و مسلمان شده ام بعد از چند وقت آن برادر مسلمان بر اثر بیمارى در اردوگاه به درجه رفیع شهادت نایل شد.